خبرت نیست چطور بی سر و سامان شده ای؟ پشت یک نقابِ معصوم، تو پنهان شده ای! خبرت نیست ، ولی از تو خبر دارم من که تو دل بسته ء این نم نم باران شده ای! از جفای تو جگر سوخت، جهان سوزان شد مهربانی ز دلت رفت و تو از خویش گریزان شده ای! دم فرو بسته لبم، آه دلم یکسره یخبندان شد آخر از چیست که تو، اینهمه ویران شده ای! باز هم چشم به در دوختم و امید به درگاه خدا در نهایت منم آن برده و تو صاحب فرمان شده ای! این منم غم زده در واژه و اشعار و سکوت و تو بازیچه ی هر بازی
در هوای سرد پاییزی. زیر نور مهتاب . جای قدمهای دو نفره مان در پیاده رو و نشستن روی نیمکت همیشگی که عاشقانه هااز وجودمان می ریخت خالی ست . حسرت آن لبخندها و عطش بوسه های نزده بر لبها و گونه هایمان، خنده های از ته دل و گرفتن عکسهای دو نفره بر دل ماند. #مریم_براتی
درباره این سایت